"می توان با برشمردن شباهت ها و تفاوت های فلسفه با علم به شناخت چیستی فلسفه نزدیک تر شد. با اینکه فلسفه و علم هر دو نظام هایی برساخته از اندیشه اند، در اهمیت، روش و مقصد با یکدیگر تفاوت دارند. علوم دست به انتخاب جنبه هایی از واقعیات و اطلاعات می زنند تا بتوانند مفاهیم سازگار را با شبکه مفهومی خود تولید کنند یا مفاهیم پیشین را از آن خود سازند. مثلا در زیست شناسی گیاهان را از این جنبه نگاه می کنند که چگونه با استفاده از کلروفیل به بازتولید اکسیژن میپردند سپس مفهوم فتوسنتز را به شبکه مفهومی خود وارد می کنند اما فلسفه نگاه بنیادی تری دارد."
خاستگاه فلسفه و علم کجاست؟ در کتاب کلیات فلسفه نقیب زاده گفته می شود که خاستگاه علم و فلسفه هر دو شوق به دانستن است اما آیا می توان این را درست فرض کرد؟ اگر به مقصد و هدف علم نگاه کنیم این پرسش مطرح میشود که آیا شوق به دانستن خاستگاه اصلی علم ورزی است؟ مثلا آیا کشف آتش از شوق به دانستن سرچشمه گرفت یا از ضرورت گرم شدن بشر در غارهای سرد دوره غارنشینی؟ یا مثلا درمان پیشگیری از بیماری با تزریق واکسن کشفی از سر شوق به دانستن بود یا ضرورت کنترل آلودگی و مرگ و میر ناشی از آن؟ اگر هیچ انسانی بیمار نشده بود باز هم ممکن یود کسی از سر شوق واکسن را کشف کند؟ شاید این شوق به دانستن در علم راجع به برطرف کردن ضرورتی است که حیات زیستی انسان را به خطر می اندازد. پس می توان گفت خاستگاه علم ضرورت های زیستی بوده است؟
آیا اندیشه های فلسفی نیز از ضرورت سرچشمه میگیرند؟ از روی کدام ضرورت ممکن است انسان به هستی خویش بیندیشد؟ آیا فقدان اندیشه های فلسفی می تواند حیات انسان را به خطر بیندارد؟ مثلا نظام ی کمونیست که ریشه در اندیشه هایی فلسفی داشت بر جنبه های گوناگون حیات اجتماعی و فردی جوامع کمونیستی اثر گذاشت و مثلا دسترسی به خدمات بهداشتی و آموزشی را در آن کشورها به گونه ای خاص تغییر داد. آیا همه اندیشه های فلسفی برای زندگی بشر ضروری هستند یا بخشی از آن؟ می توان گفت جستجوی معنا به اندازه رفع نیازهای زیستی برای بقای بشر ضرورت آفرین است؟ معیار این معنایابی چیست؟ چه وقت از نیازهای زیستی فراتر رفته و به ساحت اندیشه های فلسفی وارد می شویم؟ بر چه اساس این ها را از یکدیگر جدا می کنیم؟ آیا معنا یابی مخصوص انسان است؟ مثلا حیوانی که جان خود را برای نجات انسانی به خطر می اندازد از ساحت نیازهای زیستی خارج شده؟
به نظرم مفهوم ضرورت مبهم است؛ ضرورت به این معنا که طرح معماهای فلسفی برای بقای انسان ضروری است، یا به این معنا که انسان هست پس اندیشه های فلسفی به اقتضای بودن او ضرورت دارند؟ در صورت اول شاید بپرسیم این ضرورت های فلسفی چه تفاوتی با ضرورت های زیستی دارند و در صورت دوم می توان پرسید اگر به اقتضای بودن انسان است پس شوق به دانستن چه معنایی میدهد؟
درباره این سایت